هر کسی توتمی دارد!
که با آن عشق میورزد، دوست میدارد، میپرستد، مینالد، دعا میکند، میگرید، اشک میریزد، انتظار میکشد، صبر میکند، اخلاص میورزد، ارزش مینهد، درد میکشد، رنج میبرد، ایثار میکند، میگدازد. از او زیبائیهایی را که طبیعت ندارد، نیکیهایی را که منطق نمیفهمد، قداستی را که از جنس این دنیا نیست، الهام میگیرد، میآموزد، مینوشد، در ذرات خود حلول میدهد و به وجدان محتاج و تشنهاش میکند، به او ایمان دارد، بر او نماز میبرد، غرور پولادینش را (که سر به هیچ اقتداری فرود نیاورده است) مغرورانه بر قامت والای او میشکند.
و اسماعیل نان، مقام، جان و حتی نام خویش را، در مهراب خاطر او، به تیغ بیتابی، قربانی میکند، و پس از طواف "یکتوئی"، نماز "یکتائی"، سعی "بیتوئی"، آنگاه، هجرت بسوی او، گذشته از "شور شناختنش"، "شعور فهمیدنش"، رسیده تا آخرین منزل حجش، در "منی"ی عشق او، "جشن خون" خویش را میگیرد و در پای او، تا بام بلند "شهادت" صعود میکند، و به معراج مرگ سرخ میرود، و از سدرة المنتهیی "ایثار" میگذرد، و برای حیات دیگری، در خون خود غوطه میخورد و در گودی قتلگاه خویش سر فرو میبرد و بر دو پهلویش، دو شهپر شوق، از اخلاص و ایثار میروید و به سوی خدا پر میگشاید!
هر کسی توتمی دارد و توتم هر کسی "ذکر" آدم بودن او است، یادگار بهشت آدم، یادآور هبوط و نالان غربت کویر.
هر کسی توتمی دارد و توتم هر کسی خویشاوند آن، منِ بهشتی او است، بازماندهی آن منی که در "زندگی" به "شهادت" رسیده است، در هیاهوی زاغان پلید و حریص و لجنخوار "روزمرگی"، خاموش گشته است و در نمایش مهوع زمین و آتشبازی فریبنده زمانه، فراموش شده است.
هر کسی توتمی دارد و توتم هر کسی یادآور آن است که روزی او نیز آدمی بوده است و نشانه آن که هنوز میتواند بپرستد، میتواند خود برای دیگری باشد، میتواند عشق بورزد، از سود و صلاح و واقعیت فراتر رفته است و میتواند معنی ارزش، حقیقت و آرمان را فهم کند. حتی میتواند تا "ایثار "اوج گیرد.
بهرحال، هر کسی توتمی دارد، و توتم من "قلم" است.
هر قبیلهای توتمی را میپرستد، که روح جد نخستین همه افراد قبیله در او حلول کرده است، در او زنده جاوید است، روح قبیله در او جسم گرفته است، کشتن او، خوردن او، بر افراد قبیلهاش حرام است، بر قبیلههای دیگر حرام نیست، آنها بیگانهاند، آنها توتمی دیگر دارند، از خون و خاک و نژاد و تبار توتمی دیگرند، فروختن و مبادله و ریسیدن پشم و دوشیدن شیر و کندن پوست و کشتن و خوردن هر توتمی بر افراد قبیلهاش حرام است، توتم خدای قبیله است، رب النوع قبیله، ناموس قبیله، تجسم روح و شرف و قداست و حقیقت و شخصیت و تجلی ذات و نژاد و تبار و وحدت و اصالت و جوهر انسانی مشترک و ماهیت ماورائی مشترک تمامی قبیله است.
و قلم توتم قبیله من است. خدای همه قبایل، خدای همه عالمیان بدان سوگند میخورد، به هر چه از آن میتراود سوگند میخورد، به خون سیاهی که از حلقومش میچکد سوگند میخورد.
و من؟
قلم خویشاوند آن منِ راستینِ من است، عطیه روح القدس من است، زبان دفترهای خاکستری و سبز من است، همزاد آفرینش من، زاد هجرت من، همراه هبوط من و انیس غربت من و رفیق تبعید من و مخاطب نوع چهارم من و همدم خلوت تنهائی و عزلت من و یادآور سرگذشت و یادآور سرشت و بازگوی سرنوشت من است، روح من است که جسم یافته است، "آدم بودن من" است که شیئی شده است.
آن "امانت" است که به من عرضه شده است!
آه که چه سخت و سنگین است! زمین در کشیدن بار سنگین میشکند، کوهها به زانو میآیند و آسمان میشکافد و فرو میریزد.
قلم توتم قبیله من است، روح "ما" در آن یکی شده است، "ما" در آن بهم آمیختهایم، با هم زندگی میکنیم و به یکدیگری میرسیم، علیرغم زندگی– که متلاشی میکند– و زمان –که جدائی میافکند– و خود پرستی –که بیگانگی میآورد– و ترس –که هر کسی را به خود میگریزاند– و عقل –که رشتهها را میگسلد– و تنها میکند ...
قلم توتم من است، او نمیگذارد که فراموش کنم، که فراموش شوم، که با شب خو کنم، که از آفتاب نگویم، که دیروزم را از یاد ببرم، که فردا را بیاد نیارم، که از "انتظار" چشم پوشم، که تسلیم شوم، نومید شوم، به خوشبختی رو کنم، به تسلیم خو کنم، که ... !
قلم توتم من است، او در انبوه قیل و قالهای روزمرگی، هیاهوهای بیهودگی، کشاکشهای پوچی، پلیدیهای زندگی، پستیهای زمین، بیرحمیهای زمان، خشونت خاک و حقارت وجود ... شب و روز، در دستم، بر روی سینهام، پرشور و ملتهب و بیامان، این کلمات خدائی را در خونم، در قلبم، در روحم، یادم، خیالم، خاطرهام، وجدانم و خلقتم میریزد که:
خدا گونگی، بهشت، آدم، تنهائی، حوا، شیطان، عشق، عصیان، بینائی، هبوط، کویر، غربت، رنج، " امانت "، رسالت، انتظار، انس، اسارت، جبر، خودآگاهی، قیام، تشیع، خلافت، ولایت، ایمان، مصلحت، حقیقت، سنت، آیه، تقیه، تقلید، جهاد، اجتهاد، شهادت، ایثار، مردم، عطش، طواف، هجرت، غیب، احرام، حج، عرفات، مشعر، منی، ذبح، معبد ...
قلم توتم من است، توتم ما است، به قلم سوگند، به خون سیاهی که از حلقومش میچکد سوگند، به رشحه خونی که از زبانش میتراود سوگند، به ضجههای دردی که از سینهاش برمیآید سوگند ... که توتم مقدسم را نمیفروشم، نمیکشم، گوشت و خونش را نمیخورم، به دست زورش تسلیم نمیکنم، به کیسه زرش نمیبخشم، به سرانگشت تزویرش نمیسپارم، دستم را قلم میکنم و قلمم را از دست نمیگذارم، چشمهایم را کور میکنم، گوشهایم را کر میکنم، پاهایم را میشکنم، انگشتانم را بند بند میبرم، سینهام را میشکافم، قلبم را میکشم، حتی زبانم را میبرم و لبم را میدوزم ... اما قلمم را به بیگانه نمیدهم.
به جان او سوگند که جانم را فدیهاش میکنم، اسماعیلم را قربانیش میکنم، به خون سیاه او سوگند که در غدیر خون سرخم غوطه میخورم، به فرمان او، هر جا مرا بخواند، هر جا مرا براند، هر چه از من بخواهد، در طاعتش درنگ نمیکنم.
قلم توتم من است، امانت روح القدس من است، ودیعه مریم پاک من است، صلیب مقدس من است، در وفای او، اسیر قیصر نمیشوم، زرخرید یهود نمیشوم، تسلیم فریسیان نمیشوم، بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم، به صلیبم کشند، به چهار میخم کوبند، تا او که استوانه حیاتم بوده است، صلیبب مرگم شود، شاهد رسالتم گردد، گواه شهادتم باشد، تا خدا ببیند که به نامجوئی، بر قلمم بالا نرفتهام، تا خلق بداند که به کامجوئی بر سفره گوشت حرام توتمم ننشستهام، تا زور بداند، زر بداند و تزویر بداند که امانت خدا را، فرعونیان نمیتوانند از من گرفت، ودیعه عشق را قارونیان نمیتوانند از من خرید و یادگار رسالت را بلعمیان نمیتوانند از من ربود...
... هر کسی را، هر قبیلهای را توتمی است، توتم من، توتم قبیله من قلم است.
قلم زبان خدا است، قلم امانت آدم است، قلم ودیعه عشق است، هر کسی را توتمی است،
و قلم توتم من است.
و قلم توتم ما است.
👤 دکتر علی شریعتی